هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌺امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام :
✍برخى از ارزش هاى اخلاقى ، اجتماعى:
📌با سكوت بسيار، وقار انسان بيشتر
می شود،
📌و با انصاف بودن، دوستان را فراوان كند،
📌و با بخشش، قدر و منزلت انسان بالا رود،
📌و با فروتنى، نعمت كامل شود،
📌و با پرداخت هزينه ها، بزرگى و سرورى ثابت گردد،
📌و روش عادلانه، مخالفان را درهم شكند،
📌و با شكيبايى در برابر بى خرد، ياران انسان زياد گردند.
📚حکمت 224 نهج البلاغه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌺اميرالمؤمنين امام علی علیهالسلام :
💢کار خیر جز با سه چیزبه کمال نمی رسد:
📌به کوچک شمردن آن
📌به مخفی داشتن و پوشاندن آن
📌به شتاب و عجله داشتن در آنجام آن.
📚غررالحکم ص۴۲۲
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
📚داستان بهلول : بهلول کیست؟
📌بهلول داناست یا دیوانه؟
داستان بهلول :
مردی ظاهراً دیوانه ولی واقعا عاقل با داستانهای فراوان که ضربالمثل شدهاند.
📌این سوال همیشه وجود دارد که بهلول، مجنون بوده یا دانا؟
ابو وهب بن عمرو (بهلول دانا، بهلول مجنون کوفی یا ابو وهب بن عمرو صیرفی کوفی)
از فقها و حکما و شعرای شیعه در قرن دوم هجری بوده است و گویا علت دیوانگی ظاهری او برای این بوده که به وسیله آن سخن حق را بدون ترس بر زبان بیاورد.
📌کلمه بهلول در لغت به معنی مرد خنده رو یا نیکورو و ساده دل است.
در برخی کتب، بهلول از اصحاب و شاگردان خاص امام صادق علیهالسلام و همچنین حضرت امام موسی کاظم علیهالسلام معرفی شده است.
📌چون هارون الرشید (خلیفه وقت عباسی) قصد داشت، تا امام کاظم (ع) را به شهادت برساند.
لذا از فقهای بغداد (از جمله بهلول) درخواست کرد تا فتوا بدهند که امام قصد دارد بر علیه حکومت قیام کند و قتل او شرعاً واجب است.
📌اما بهلول از این کار خودداری کرد و از امام موسی بن جعفر(ع) چاره جویی نمود؟
امام به او پیشنهاد کرد خودش را به دیوانگی بزند تا هارون از او دست بردارد.
گویند یک روز صبح مردم بغداد دیدند که
بهلول لباس کهنه ای به تن کرده و سوار بر تکه چوبی شده و در کوچه و بازار و فریاد می زند :
کنار بروید! مبادا اسب من شما را لگد کند.
📌این تدبیر او را از صدور فتوا بر علیه امام نجات داد و هارون وقتی شنید که بهلول دیوانه شده است، دست از او برداشت.
در روایتی دیگر، سید نعمت الله شوشتری در کتاب غرایب الاخبار به نقل از روضات الجنّات آورده است که ؛
📌هارون الرشید به پیشنهاد مشاورانش از بهلول خواست که قاضی القضات بغداد شود ولی او قبول نمی کرد و عذر می آورد، چون اصرار و فشار هارون از حد گذشت بهلول خود را به دیوانگی زد.
هارون نیز به اصل ماجرا پی برد،
ولی با مجنون کاری نمی توانست بکند!
📌چون وقتی به هارون گفتند که بهلول دیوانه شده است، گفت: او دیوانه نشده بلکه با این تدبیر خود را نجات داده است.
بهلول در تاریخ تشیع به عنوان مظهر و مثال مقاومت منفی و سرمشق تقّیه و حکیمی پاکباز و گریزان از خدمت ستمکاران شناخته شده است.
📌حکایات و کلمات و اشعار او دستورالعمل زندگی با شرافت و مشوق شهامت اخلاقی و صلابت دینی است. سخنان بهلول در ادبیات و فرهنگ اسلامی به خصوص بین شیعیان، الهام بخش نویسندگان و شاعران شده و ضرب المثل گشته است.
گویند روزی هارونالرشید به بهلول خطاب کرد: آیا می خواهی خلیفه باشی؟
بهلول گفت : دوست ندارم.
هارون گفت : چرا؟
📌بهلول پاسخ داد :
برای اینکه من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده ام ولی خلیفه تا به حال فوت دو بهلول را ندیده است.
✍پی نوشت :
بدیهی است بهلول مورد اشاره این داستان با فرد دیگری به نام محمدتقی بُهلول گنابادی (۱۲۸۹_۱۳۸۴) مشهور به شیخ بهلول یا علامه بهلول متفاوت است و محمدتقی بهلول در عصر حاضر زندگی می کرده و در سال 1384 فوت نموده است، در صورتی که بهلول داستان ما در سده دوم هجری زندگی می کرده و معاصر هارون الرشید بوده است.
📚منبع : سایت پندآموز
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚ماجرای نماز بدون وضوی امام جماعت
✍بزرگی میگفت
حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم
پیش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و معتمد محل بود
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم.
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشوییها باز شد
و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد.
🔻من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند.
من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم
گفتم حاجی شیخ هادی وضو ندارد.
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند.
🔻زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت ،
بچه های شیخ هم برای این آبروریزی ، پدر را ترک کردند.
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ؟
آیا جاسوس است ؟
و آیا ...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد
و دیگر خبری از او نبود.
بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم.
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم
و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد .
روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم ،پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم.
🔻درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان
به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی
می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد .! نکند ؟! ؟! نکند ؟!
دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم
که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم...
خانواده اش را نابود کردیم
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم.
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت :
شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
🔻پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست
به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم.
بعد چند دقیقه جستجو پیرمردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند.
سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست ،
شما او را می شناسید ؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود
پیش من آمد ، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم و علتش را از پرسیدم
او در جواب گفت : من برای آب کشیدن
جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام ،خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند.
🔻خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم
در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم،
فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.
بعد از این جملات گفت :
قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین (ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم...
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم.
الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
🚨دوستان ، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟ !
چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌺اميرالمؤمنين امام علی علیهالسلام :
✍از اميرالمومنين (ع) سؤال شد كه چگونه انسان ميتواند چشم (از ناروايي ها) بپوشد؟
فرمودند :
از طريق قرار گرفتن تحت سلطهي خداوندي كه مطلع از اسرار توست
و چشم، جاسوس قلب است
و نامه رسان عقل.
چشمت را از آنچه مناسب دين ِتو نيست
و قلب و عقلت آن را انكار مي كند بپوشان.
📚حكمت ٤٠٩ نهج البلاغه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍یکی از یاران امام هادی علیه السلام در حال احتضار بود و به شدت بی تابی می کرد.
حضرت به عیادت او رفتند
و چون او را در آن حال دیدند.
فرمودند:
ای بنده خدا،
چون مرگ را نمی شناسی
از آن می ترسی!
آیا اگر بدنت کثیف باشد یا زخمی شده باشد،
دوست داری به حمام بروی
و کثافتها و زخمها را شستشو دهی؟
عرض کرد :
بلی فرزند رسول خدا.
حضرت فرمودند :
مرگ همان حمام است.
و چون از آن بگذری، از هر همّ و غمّی
راحت می شوی و به خوشیهائی که در
انتظار توست می رسی.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍روزهای بسیار دور، پیرزنی بود که ؛
هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد...
کنار پنجره می نشست، و بیرون را تماشا
می نمود..
گاهی، چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که:
پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا، گفت :
درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
🔻پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل...
مرد خنده ای کرد و گفت :
اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛
من هم می دانم که باد می برد...
ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت : با این فرض هم آب می خواهند.
پیرزن گفت :
افشاندن دانه با من... آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود
و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد...
🔻مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت...
مدتها گذشته بود که، آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد.
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد..
کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است.
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند.
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند.
آن مرد، نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ولی... جایش خالی بود.
سراغش را از دیگران گرفت، گفتند :
🔻چند ماه است که، از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود.
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد، ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده،
روزی خواهد رسید که آنکس که
به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد.
بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم
به کوشش همه دستِ نیکی بریم
نباشد همی نیک و بَد پایدار
همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار☝️
📚فردوسی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم🌸
✍روزی شخصی خدمت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام میرود
و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد
نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
🔹اميرالمؤمنين امامعلی علیهالسلام
فرمودند:
خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.👇
🔸 الْحَمْدُللهِ عَلَی کُلِّ نِعْمَةٍ
🔹وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ
🔸وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ
🔹وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ
❶ خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.
❷ و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
❸ و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
❹ و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ🌸
📌عاقبت تملّق
✍کریم خان زند پس از آن که به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به عنوان سر سلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریم خان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباس های فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد. با دیدن قدرت و منزلت برادرزاده اش بادی به غبغب انداخت و گفت : کریم خان،
🔻دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی علیهالسلام جامی از آب کوثر به او می داد.
کریم خان اخم هایش را در هم کشید
دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونت آمیز را جویا شدند.
کریم خان گفت :
من پدر خود را می شناسم.
او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از
آب کوثر از دست حضرت علی (ع) باشد.
🔻این مرد می خواهد با تملّق و چاپلوسی
مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی به صورت عادت در آید،
پادشاه دچار غرور و بدبینی می شود و
کار رعیت هرگز به سامان نمی رسد.
📚کیهان نیا، راز موفقیت در بازار کار، صفحه 239
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚حکایتی عجیب از دنیا
📌از حضرت امام صادق علیهالسلام روایت است که :
✍روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند
و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی
رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود
حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود.
چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند.
🔻حضرت داود به او گفت:
ای حزقیل!
اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟
عابد گفت : نه،
حضرت داود به گریه افتاد،
از جانب حضرت باری به او وحی رسید:
داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید.
حضرت داود از او پرسید :
هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟
گفت : نه، گفت : هرگز عجب کرده ای؟
گفت : نه، گفت : هرگز تو را میل به دنیا
و لذات دنیا به هم می رسد؟
🔻گفت : به هم می رسد،
گفت : چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟
گفت : هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود.
حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد.
دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که ؛
🔻من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند،
پس هر که زیارت من می کند، باید
فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!!(❶)
✍پی نوشت
(❶) الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3
منبع : عرفان اسلامی: 8/ 226
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande